کد خبر: ۱۰۴۵۷
۱۳ مهر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۹

۳۱ سال آشپزی در حرم امام رضا(ع)

سید محمد ذاکرین‌موسوی می‌گوید: جوان‌تر که بودم یک روز کوکوی سبزی پختم و گذاشتم توی فر. از قضا فر خاموش می‌شود و کوکو عرق کرده و له می‌شود. شانس ما همان روز حاج آقای طبسی آمده‌بود برای بازدید.  ‌

ساعت ۸ صبح  قبل از اینکه کلید را توی قفل بچرخاند «یک توکلت علی ا...» می‌گوید و بعد هم به رسم همه کاسبان قدیمی اسپند‌ی دود می‌کند و دست به کار می‌شود تا غذا را بار بگذارد.

کسی که ۳۱‌سال سابقه سرآشپزی حرم را دارد، جد‌ای از پختن غذا‌های خوشمزه، حتما حرف‌ها و خاطره‌های قشنگ زیاد‌ی هم دارد که شنیدن داشته باشد، آن‌قدر که مزه‌اش تا سال‌ها از یاد آدم نرود.  

سید محمد ذاکرین‌موسوی چهره شهرآرامحله شده تا نشستن پای حرف‌هایش، ما را آشنای ساعت‌های زند گی یکی از هم‌محله‌های خوبمان در محله آزادشهر کند.

او که به‌تازگی رستورانی را با کمک و همکا‌ری خانواده‌اش در آزادشهر افتتاح کرده، سوژه خوبی برای گفتن ازجمع یک خانواده صمیمی هستند که دست در دست هم داده‌اند تا یکدیگر را به آرزوهایشان برسانند.  

سید محمد ذاکرین‌موسوی د‌‌‌و سال پیش د‌‌‌ر مسابقه سرآشپز بزرگ که د‌‌‌ر تهران برگزار می‌شد‌‌‌ شرکت کرد‌‌‌ه و به مرحله فینال رسید‌‌‌ه.

د‌‌‌ر تهران به او پیشنهاد‌‌‌ کار می‌د‌‌‌هد‌‌‌ اما ذاکرین موسوی جواب می‌د‌‌‌هد‌‌‌: همه می‌روند‌‌‌ تا د‌‌‌ر جوار آقا کار کند‌‌‌ بعد‌‌‌ من از همسایگی او بیایم تهران که چه شود‌‌‌؟ کار اینجا برای امروز است اما کار کرد‌‌‌ن برای آقا راهگشای امروز و فرد‌‌‌است.

 

شانسم گرفت باشگاه افسران، آشپز می‌خواست 

ذاکرین موسوی قصه سرآشپز شدنش را با این جمله‌ها شروع می‌کند: «خیلی جوان بودم که همراه یکی از دوستانم  برای کار راهی زاهدان شدیم تا در یک هتل تازه تاسیس به نام هتل کویر کار کنیم و این شروع آشپز شدنم بود»

 متولد ۱۳۳۱ درکوچه آب میرزا‌ست. جایی روبه‌روی باغ نادری که حالا به شهید قدسی تغییر نام داده است؛ اما چیزی نمی‌گذرد که به دلیل اجاره‌نشینی می‌شود یکی از اهالی کوچه حسین‌باشی.

مثل همه بچه‌ها توی کوچه‌های قدیم آن زمان پا می‌گیرد و مدرسه می‌رود و به رسم همان زمان همین که روی پای خودش می‌ایستد و به قول معروف پشت لبش هم سبز می‌شود، به صرافت آموختن حرفه‌ای می‌اُفتد. برای کار راهی زاهدان می‌شود. 

چند سال در آشپزخانه یک هتل وردست اوستا‌آشپز می‌ایستد و کنار دود اُجاق خوردن می‌شود بلد این حرفه. «بعد چند سال که توی هتل کویر کار کردم، وقت رفتن به سربازی فرا رسید و دست تقدیر ما را به بیرجند کشاند. شنیده‌بودم که گذراندان دوره سربازی درباشگاه افسران خیلی راحت‌تر از جا‌های دیگر است.

برای همین دنبال راهی بودم تا جزو باشگاه افسران بشوم. یک روز یکی از افسران پرسید ما دو آشپز برای باشگاه افسران نیاز داریم، چه کسی می‌تواند آشپزی کند؟ من هم از خدا خواسته رفتم و شدم آشپز باشگاه افسران.»

 

یاد حکمی افتادم که مافوقم مهر کرده‌بود 

دو سال از ۶۱‌سال زندگی را هم آنجا می‌گذراند تا روزی که دوره سربازی هم تمام می‌شود: «وقتی رفتم حکم ترخیصم را بگیرم، مافوقم گفت: حالا که داری می‌روی بیا من یک برگه برایت مهر کنم که تو آشپز هستی، شاید روزی به‌کارت بیاید.

برگه را گرفتم و برگشتم مشهد. جنگ که شروع شد عازم جبهه شدم. وقتی از جبهه برگشتم از طریق یکی از دوستان متوجه شدم که آستان قدس استخدامی دارد. رفتم آستان قدس. گفتند: حکمی، چیزی داری که نشان دهد آشپزی؟ یاد حکمی اُفتادم که مافوقم در دوره سربازی مهر کرده بود. آن حکم را که بردم، قبولم کردند. چند سالی آشپز بودم تا اینکه شدم سرآشپز حرم و تا سال گذشته در همین پست خادم آستان حضرت رضا(ع) بودم.»

 

سید محمد ذاکرین‌موسوی سابقه ۳۱ آشپزی در حرم امام رضا (ع) را دارد

 

خانوادگی پای کار آمدیم

بعد از بازنشسته شدن تصمیم می‌گیرد رستورانی را افتتاح کند و مشغول کار شود. خبردار می‌شود که زیرزمین پایین مسجد جوادالائمه (ع) را برای اجاره واگذار می‌کنند.

اینجا را برای شروع، گزینه خوبی می‌بیند و آستین همتش را برای راه‌اندازی یک رستوران بالا می‌زند: «ابتدا می‌خواستم کارم را به صورت شراکتی شروع کنم؛ اما پسرم مخالفت کرد و خود ش پای کار آمد.

رستوران را که راه انداختیم از آنجا که کار‌ها را نمی‌توانستم به تنهایی انجام دهم، تصمیم گرفتم تا آشپز استخدام کنم، اما رقم‌هایی که د رخواست می‌کردند خیلی بالا بود و من به دلیل اینکه رستوران تازه تاسیس بود و از طرفی شش میلیون اجاره بابت مکان آن پرداخت می‌کردم، ترسیدم نتوانم از پس این ارقام برآیم. فکر این اوضاع بودم که همسر و دخترم هم تصمیم گرفتند بیایند و توی کار‌ها کمکم کنند.

این شد که ما خانواد گی شدیم رستوران‌دار محله آزادشهر. حالا هم بعد از سلامتی تنها از خدا می‌خواهم که مرا در کاری که شروع کرده‌ام یاری کند و توفیق خدمت‌رسانی به مردم خوب شهرم را بدهد.»

 

فکر می‌کرد خانه هم میهمان سرای حضرت است

صدیقه‌سادات مهتد‌ی سن و سالی نداشته که همسر آقای موسوی می‌شود. توی همان جمله اول به شوخی می‌گوید: همسر یک آشپزبودن خیلی سخت است. مدام باید حواست به طعم و مزه همه چیز باشد؛ البته آقای ذاکرین اوایل ازدواج چیزی نمی‌گفت و خودش آشپزی می‌کرد؛ اما بعد‌ها انتظارش زیاد‌تر شد.

آقا محمد سر طعم انواع غذا‌ها با من بحث می‌کند و گاهی دست‌پخت من را قبول ندارد

یادش هست اولین غذایی که برای همسرش پخته، مرغ و پلو بوده که آقا‌ی موسوی خورده و کلی هم تعریف کرده، اما حالا مثل قدیم نیست و مدام سر طعم انواع غذا‌ها با هم بحث می‌کنند. مخصوصا وقتی پای مشتری و جلب رضایت او در میان باشد. می‌گوید: «وقتی آمدم تا کنار شوهرم کار کنم، گفتم که من از ابتد ا با تو بودم تا آخر هم کنارت می‌مانم.»

 

پدرمان را تنها نمی‌گذاریم 

سید مهد‌ی و نفیسه ذاکرین‌موسوی کنار پدرشان وظیفه رسیدگی به امور مالی رستوران را به عهده دارند.

سید مهد‌ی مهندس شیمی و نفیسه فوق‌د یپلم حسابداری است؛ اما برای اینکه پدر را تنها نگذارند ترجیح داده‌اند به جای کار در بیرون، رتق و فتق‌کننده امور باشند. علاوه براین آن‌ها هم مثل پدر و مادرشان دست پخت خوبی دارند و از اینکه با پشتکار زیاد در رستوران خودشان کار می‌کنند خیلی راضی هستند.

 

پیش از شما، یکی سفارش داده بود 

آقا محمد از خاطرات کارش در مهمانسرای حضرت تعریف می‌کند: یک روز یکی از زوار به مهمانسرا آمده بود با خجالت پیش من آمد و گفت زحمتی نیست کمی از غذای حضرت را هم برای من بیاوری. نمی‌دانم چه شد که گفتم: باشد همین حالا. حس کردم زوار غریب است و ثواب دارد. رفتم برایش یک ظرف غذا پر کردم و برگشتم. دیدم رفته.  چند ثانیه طول نکشید که یک زن و شوهر سر رسیدند و گفتند: ما زواریم به ما غذا می‌دهید؟ همان ظرف را بی‌هیچ معطلی به آنها بخشیدم. 

ظهر روز فردا مادرم آمده بود زیارت حرم و بعد هم به قصد دیدن من راهش را کج کرده بود سمت مهمان‌سرا. درحال احوال‌پرسی با مادرم بودم که دیدم همان زن و شوهر دیروزی با چشم گریان سمت من می‌آیند.  

وقتی رسیدند، پرسیدم: چه شده؟ گفتند: همیشه دوست داشتیم کمی از غذای مهمان‌سرای حضرت هم به‌عنوان تبرک به ما برسد، اما هیچ‌وقت نشده بود یک قاشق از غذای حرم را بخوریم. دیروز ظهر وقت برگشت از حرم رو به ضریح گفتیم: آقا جان اگر ما را به عنوان زائر خودت قبول داری، امروز به‌عنوان تبرک ما را میهمان سفره حضرتت کن. وقتی از در مهمان‌سرا رد می‌شدیم اصلا فکر نمی‌کردیم شما آن ظرف غذایی که توی دستتان بود را به ما بدهید.  

دیروز گیج شده بودیم، اما گریه امروزمان برای این است که چقدر زود اجابتمان کرد. بعد پرسیدند قصه چه بود که با یک ظرف دم در ایستاده بودید؟ گفتم: پیش از شما یکی برایتان سفارش داده بود.

 

تو رضای غریبی، من حسن غریبم

یک حسن‌پور نامی بود معروف به حسن غریب که مثل ما توی آشپزخانه حضرت استخدام شده بود. جثه‌ای نداشت و لاغر‌اند ام بود، اما اندازه ۱۰ مرد کار می‌کرد. دو دستش از مچ تا شانه خالکوبی شده بود. دست‌هایش همیشه برای ما علامت سوال بود. بعد‌ها فهمیدیم نظر‌کرده آقاست.

قصه‌اش هم از این قرار بود که گویا سال‌ها پیش توی شیراز صاحب قهوه‌خانه‌ای بوده. یک‌شب توی قهوه‌خانه دعوا می‌شود و توی این بریز و بپاش‌ها و شلوغی کافه، یکی چاقو می‌خورد و می‌میرد. او را به‌عنوان قاتل می‌اندازند زندان و حکم اعدام را هم می‌زنند پای پرونده‌اش.  

یک‌روز یکی که مشهد‌ی بوده و توی شیراز دوره سربازی را می‌گذرانده، می‌آید سمت زندانی‌ها و می‌گوید: «فردا عازم مشهدم. اگر نامه‌ای یا پیامی برای کسی دارید، بگویید من ببرم.» او هم یک نامه می‌نویسد برای امام رضا(ع) و توی آن آقا را خطاب قرار می‌دهد که «تو غریبی. من هم غریبم. نگذار بی‌گناه اعدامم کنند.».

بعد هم ماجرای بی‌گناهی‌اش را مو به مو می‌نویسد. سرباز نامه را می‌آورد و توی ضریح می‌اندازد. سابق رسم بود سالی یکی دو بار استاندار می‌آمد، در ضریح را باز می‌کرد و اتفاقی چند تا از نامه‌ها را بر می‌داشت و می‌خواند. بعد دستور رسیدگی به آن‌ها را می‌داد.

از قضا نامه حسن غریب هم لابه‌لای همان نامه‌ها توی دست آقای استاندار قرار می‌گیرد.

نامه را همان‌جا باز می‌کند و تمام وکمال می‌خواند. احساس می‌کند که الطاف امام رضا(ع) شامل حال نویسنده این نامه شده، می‌رود زنگ می‌زند به تهران و از آنجا هم به زندان شیراز که حسن غریب بی‌گناه است و آستان قدس می‌خواهد که او را به مشهد بفرستند.پس از بررسی بیشتر و طی مراحل اداری، حکم اعدام حسن غریب بخشیده و او راهی مشهد می‌شود.

وقتی به اینجا می‌رسد از او می‌پرسند حالا که آزاد شده‌ای، می‌خواهی چه کنی؟ او هم می‌گوید که «می‌خواهم توی این آستان خدمت کنم. آستان قدس هم او را می‌فرستد مهمان‌سرا و حسن غریب می‌شود خادم حضرت غریب‌نواز.» 

آقای طبسی تا چشمش به غذا اُفتاد رو کرد سمت سرآشپز که این کوکو سبزی است یا بورانی؟ چرا این‌طور شده؟

این کوکواست یا بورانی؟

هر چقدر هم که آشپز خوبی باشی باز هم وقت‌هایی می‌آید که غذا آن‌طور که انتظار داری، درست از آب در نمی‌آید. یادم هست جوان‌تر که بودم یک روز کوکوی سبزی پختم و گذاشتم توی فر. فر را روشن کردم و رفتم به باقی کار‌ها برسم.

از قضا فر خاموش می‌شود و کوکو عرق کرده و له می‌شود. ظهر وقتی متوجه شدیم که زمان گذشته بود و حاج آقای طبسی آمده‌بود برای بازدید.  ‌

می‌خواستم غذا را نبرم، اما سرآشپز گفت: دیگر دیر شده و بهتر است ببریم و ببینیم چه پیش می‌آید. کوکو را که بردم آقا تا چشمش به غذا اُفتاد رو کرد سمت سرآشپز که «این کوکو سبزی است یا بورانی؟ چرا این‌طور شده» رفتم جلو و اصل ماجرا را برایشان توضیح دادم. ایشان خیلی از صداقت من خوشحال شد و گفت: چون متوجه سهل‌انگاری خودت شده‌ای این‌بار عیبی ندارد و خندید.

 

بعد از ۱۵‌سال، زنش بچه‌دار شد 

یک یدا... کاظمی هم د اشتیم که به صورت افتخاری در حرم کار می‌کرد. او هم مثل یک یاد قشنگ توی خاطرم مانده است. خیلی جوان بود که یک روز از یک ساختمان نیمه‌کاره می‌رود روی پشت‌بام تا گنبد حضرت را از روبه‌رو تماشا کند.

از سر اتفاق از پشت‌بام پرت می‌شود و کسی متوجه افتادنش نمی‌شود.

ساعت‌ها می‌گذرد تا اینکه نگهبان صد‌ای ناله‌اش را می‌شنود. یدا... را می‌رساند بیمارستان، اما متاسفانه نخاعش آسیب می‌بیند و زمین‌گیر می‌شود.

ید ا... بعد‌ها ازدواج می‌کند، اما تا ۱۵ سال هر چه دوا و درمان می‌کند، بچه‌دار نمی‌شود. یک‌روز متوسل به حضرت می‌شود تا خدا به او و همسرش، فرزند‌ی بدهد. زمانی نمی‌گذرد که بچه‌دار می‌شوند و او هم به شکرانه این اجابت می‌آید و خادم حرم می‌شود.  

 

* این گزارش چهارشنبه، ۲۱ فروردین ۹۳ در شماره ۹۲ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44